ترس..
مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی، کمی از یادها رفته...
درباره وبلاگ


مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته... خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟! نمی دانم مرا ایا گناهی هست..؟ که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟ مرا اینگونه باور کن
آخرین مطالب
نويسندگان
برچسب:, :: 16:3 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

برچسب:, :: 16:1 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

دم شجاع یکبار می میرد ولی ترسو هزار بار . الین چانک

برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
برچسب:, :: 15:56 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
سیگارهای تلخ
مرا به خواب های شیرین بردند
کاش می توانستم
خوابهایم را به تصویر بکشم...
روزگار می گذرد
شب...
روز...
شب...
روز...
سیگارهای تلخ تکرار می شوند
خوابهای شیرین اما ....
برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

آرزوهایت بلند بود
دست های من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه

فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسوده ات نشسته ای
و به ماه فکر می کنی ........


"حافظ موسوی"
برچسب:, :: 1:35 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

آدم ها می میرند و می روند !اما فاجعه آن هنگام آغاز می شود که
آدمی نمی میرد اما از زندگی تو می رود و نبودنش در بودن تو چنان ریشه می کند
که تو می میری در حالی که زنده ای

برچسب:, :: 1:17 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
شکستن دل، … به شکستن استخوان دنده می‌ماند؛
از بیرون همه‌ چیز رو به‌ راه است، اما ،
هر نفس،… درد ا‌ست که می‌کشی
برچسب:, :: 1:16 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.

مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.



خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ...

برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

آغوشِ تــــــــــو که باشد ....
خواب دیگر بهانه ای برایِ خستـــــــــگی نـــــــــیست ..
و تـــــــــپشِ هایِ قــــــــــلبت میشود لالاییِ کــــــــودکانه ام ........
کــــــــنارم بـــــــــــمان ....
مـــــــــیخواهم ..

صـــــــبح چشمانم
در نگاهِ تــــــــو ...
بیدار شود .. !!

پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 63
بازدید کل : 37817
تعداد مطالب : 161
تعداد نظرات : 49
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


خداوندا من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی زمستان من از تنهایی و دنیای بی تو میترسم خداوندامن از دوستان بی مقدار، من از همراهان بی احساسمن از نارفیقی های این دنیا میترسم خداوندامن از احساس بیهوده بودن، من از چون حباب آب بودنمن از ماندن چو مرداب میترسم خداوندامن از مرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک میترسم خداوندامن از ماندن میترسم، من از رفتن میترسم خداوندامن از خود نیز میترسم خداوندا پناهم ده