ترس.. مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی، کمی از یادها رفته... آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
نويسندگان برچسب:, :: 11:39 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
رفتی اما چه بگوییم هیهات برچسب:, :: 11:36 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
هیچ تدبیری را، قدرت تغییر تقدیر نیست! هیچ تدبیری را، قدرت تغییر تقدیر نیست! کسانی که خود را در اوج میبینند، یک را بیشتر برای ادامه ندارند! و آن حرکت در سرازیری است برچسب:, :: 7:38 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
اگر لذت ترک لذت بدانی
غمی خواهم که غمخوارم تو باشی برچسب:, :: 7:37 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
برچسب:, :: 7:32 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
انتظار تو فقط مال منه سهم من از تو افسوس ترو نداشتنه همه با هم دیگه هستن همه خیلیا رو دارن یکی هست که وقت گریه سر رو شونههاش بزارن ولی من از همه دنیا ترو داشتم، ترو داشتم وقتی گریه میکردم سر رو شونت میذاشتم همه تنهائیامون مال هم بود ، مال هم بود هرچی باهم دیگه بودیم ، واسه من خیلی کم بود انتظار تو فقط مال منه سهم من از تو افسوس ترو نداشتنه داشتنه تو قوت پرواز برای این بال شکسته است بودن تو جرات لبخند صدای این لبهای بسته است دارم از عطش میمیرم ، ابر من کجا میباری ؟ تن من خشکید و پوسید تو به سبزهها میباری انتظار تو فقط مال منه سهم من از تو افسوس ترو نداشتنه
برچسب:, :: 7:29 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
فعلا دلتنگی تنها نصیب من از همه ی زیبایی توست …. این روزها می گذرند…. ولی من به این سادگی از این روزهای تلخ نمی گذرم ………. چشمانم شب ترین است دلم ..
فعلا دلتنگی تنها نصیب من از همه ی زیبایی توست …. این روزها می گذرند…. ولی من به این سادگی از این روزهای تلخ نمی گذرم ………. چشمانم شب ترین است ………. رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند …….. فکــر میــکردم تـو همــدردی! …………. این روزها اگر کسی پیدا شد ……………….. من تنها از یک چیز می ترسم و آن اینکه شایستگی رنجهایم را نداشته باشم.. سعید ………………… ای مــتــرســکـــــ ! آنقدر دستهایت را باز نکن ، کسی تو را در آغوش ……………. بترسید از آدم هائی که عاشق نیستند ولی عاشقی کردن را خوب بلدند …….. دلتنگی تنها نصیب من از زیبایی های توست
برچسب:, :: 7:26 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد... حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟" او در ایمیل خود نوشت : پيوندها
|
|||
![]() |