ترس.. مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی، کمی از یادها رفته... آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
نويسندگان برچسب:, :: 7:26 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد... حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟" او در ایمیل خود نوشت : نظرات شما عزیزان: پيوندها
|
|||
![]() |