ترس.. مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی، کمی از یادها رفته... آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
نويسندگان برچسب:, :: 22:6 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
ختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن.پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين بهدخترش گفت: «عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.» دختر کوچيک گفت:> «نه بابا، تو دستِ منو بگير..» پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد:چهفرقیمیکنه؟!!!!!؟؟؟؟دخترک جواب داد: «اگه من دستت را بگيرم واتفاقي واسه م بيوفته، امکانش هست کهمن دستت را ول کنم. اما اگه تو دستمنو بگيري، من، با اطمينان، ميدونم هراتفاقي هم که بيفوته، هيچ وقت دست منوولنمي کني.»در هر رابطه ی دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی روُ که دوست داری رُو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُو بگیره.. نظرات شما عزیزان: پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|